کفش های لاستیکی سفید/بخشی از خاطرات رضاموزونی
- بهدست: Aryan
- دستهبندی: مطالب جدید
کفش های لاستیکی سفید/بخشی از خاطرات رضاموزونی
چند روز به مهر مانده بود . بالاخره مادر کفش های
لاستیکی را از مغازه عمو غلام برایم خرید . همان کفشهایی که تمام تابستان را در
آرزویشان بودم . کفشها را پوشیدم بی جوراب !!
تا خانه دویدم . مادر جامانده
بود. کفشهای کهنه ام را شوت کردم توی حیاط و رفتم خانه خالو .
دم غروب بود، باران
گرفته بود .کفش ها را با خودم بردم توی اتاق .
یک چراغ والور توی یک سینی استیل
کهنه گذاشته بودند و یک کتری آب روی آن در غلغل بود.کفشها را با احتیاط کنار چراغ
گذاشتم و با زن دایی مشغول خوش و بش شدم . با ذوق کفشها را بهش نشان دادم . دختر
دایی رفت قوری را بیاورد که دامنش گیر کرد به چراغ و چراغ واژگون شد و نفتش ریخت توی
اتاق و تا آمدم به خودم بجنبم دیدم کفشهایم دارند آتش می گیرند . دویدم توی حیاط
کنار حوض ودبه ای خالی را زیر شیر آب گرفتم وچقدر دیر پر می شد . نصفه و نیمه دبه را
پر کردم . آمدم کنار چراغ , کفشهای نازنینم با شعله ای آبی رنگ می سوختند . کفشها
مچاله شده بودند ، احساس کردم قلبم هم دارد مچاله می شود. گریستم ، سخت گریستم و با
پای برهنه دویدم طرف خانه و دوباره کفشهای کهنه ام را پوشیدم .لذت داشتن کفش فقط
یکی دوساعت بود.
برگرفته از رمان عشق و رنج
وبلوط.
تهیه و گرد آوری : وبسایت تفریحی و سرگرمی پورتال یک
لطفا نظرات خود را درباره نوشته کفش های لاستیکی سفید/بخشی از خاطرات رضاموزونی با ما در میان بگذارید.
بدون دیدگاه