چه شد کهگل آقا تعطیل شد؟/ماجرای سوءاستفاده رضا رفیع از اعتماد یک دزد

چه شد کهگل آقا تعطیل شد؟/ماجرای سوءاستفاده رضا رفیع از اعتماد یک دزد

وبسایت تفریحی پورتال ۱ :: لطفا در ادامه چه شد کهگل آقا تعطیل شد؟/ماجرای سوءاستفاده رضا رفیع از اعتماد یک دزد را ببینید.

share

 refresh


پورتال۱ آرشیو وب فارسی:آوای ماغر: دوتا چک پول داخل کیف بود و دوتا کارت عابربانک. پرسید: رمز؟… رمز را هم سریع گفتم و با این که گفت اگر اشتباه بگویی، می برمت دم خودپرداز و پدرت را درمی آورم (در صورتی که نمی دانستم پدرم آنجا چه کار می کرد؟)؛ معهذا با شجاعت ناشی از مختصری خریت لازم، عدد آخرش را اشتباه گفتم!به گزارش وبسایت تفریحی آوای ماغر ، در ششمین روز مرداد سال ۱۳۴۷ هجری خورشیدی در ۱۴۰ کیلومتری جنوب مشهد در تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش، حاج محمود رفیع زاده (رفیعی)، کارمند فرهنگی آموزش و پرورش و برادرش جلال رفیع نویسنده و طنز پرداز هست. رفیع دوران ابتدایی را در دبستان بیهقی، راهنمایی را در مدرسه علی تمدن و دبیرستان را نیز در قدیمی ترین دبیرستان شهرستان، دبیرستان رازی تربت گذراند. دوران دبیرستانش را خود «دوران انحرافات ادبی» اش می نامد و می گوید: «در همان ایام دبیرستان، طنزهایی می نوشتم با عنوان ثابت «نشنو از نی» که روزانه در تابلو مدرسه نصب العین می شد تا مایهٔ عبرت سایرین گردد.» پیش از ورود به دانشگاه، همکاری طنز خود را با نشریات تهران آغاز کرد و در مجله جوانان امروز، در کنار محمد پور ثانی و عباس خوش عمل مشغول به فعالیت شد. او از سال ۱۳۷۲ ساکن تهران شد و دو سال بعد نیز همزمان با نوشتن مطالب طنز و جدی، تحصیلات دانشگاهی خود در رشتهٔ زبان و ادبیات فارسی را پی گرفت. آنچه در ادامه می آید مشروح مصاحبه ما با رفیع هست: محمدرضا رفیع زاده!… به نظر می آید شما خودسانسوری را با اسم کوچک و فامیل خودتان شروع کردید؟ نه! این خودسانسوری توسط من نبوده. برادر بزرگم، آقاجلال، برای اولین بار با اسم کوچک جلال رفیع در مطبوعات مشغول به فعالیت شد. من هم در سال ۷۲ و زمانی که کارم را می خواستم آغاز کنم، اولین مطلبی را نوشتم و فرستادم، با اسم کوچک و فامیل کاملم بود. اخوی، یعنی آقا جلال که نوشته را خوانده بود قبل از چاپ، ابتدا و انتهای مرا حذف کرد و شدم رضا رفیع! برای من جالب هست فردی که قرار بوده پزشک شود، در رشته حقوق هم پذیرفته می شود؛ اما نهایتاً ادبیات فارسی می خواند! معلوم هست که حسابی تحقیق و تفحص کرده اید. از آنجا که در خانواده ما همه علاقه مند بودند من دکتر شوم، که دلیلش را باید از خودشان پرسید، بالاجبار بنده در رشته تجربی مشغول به تحصیل شدم. هرچند همان زمان هم علاقه خاصی به ادبیات داشتم، اما چون فرزند کوچک خانواده بودم، زور همه به من می چربید و من هم به حرفشان گوش دادم. دو سالی پشت کنکور پزشکی ماندم، نه این که درس خوانده باشم و قبول نشدم بلکه درسش را هم نخواندم و از سر اجبار و رودربایستی کنکور تجربی دادم. بعد دو سال که خانواده از دکتر شدن بنده ناامید شدند، نظرشان تعدیل شد و از خیر ماجرا گذشتند. من هم یواشکی در رشته حقوق شرکت کردم و در دانشگاه آزاد مشهد قبول شدم. تا نصفه نیمه ثبت اسم کوچک کردم، اما نرفتم. با خودم گفتم که صد رحمت به پزشکی! حقوق خیلی بدتر به روحیه من نمی خورد. به همین دلیل در یک حرکت انتحاری به سمت رشته ادبیات فارسی حمله کردم و بدون هیچ مطالعه ای در کنکور ادبی شرکت کردم و با رتبۀ دوم در دانشگاه آزاد تهران قبول شدم. خانواده مخالفتی نکرد؟! نه! باید بگویم آقا جلال هم خودش در رشته حقوق تحصیل کرد و پروانه وکالتش را هم گرفت، اما ایشان هم چون روحیه اش به این کارها نمی خورد، سمت نوشتن و ادبیات و روزنامه نگاری رفت. به همین دلیل خانواده خیلی مخالف این قضیه نبود. به نظر برسد هم حوصلۀ مخالفت نداشتند؛ چون فهمیده بودند که نرود میخ آهنین در سنگ! با این حساب الگوبرداری دقیقی از آقا جلال داشته اید و به نوعی سرنوشتتان مثل هم شده… آقا جلال حق زیادی به گردن من دارد. ایشان اوایل کاری می کرد که حس نکنم روحیه طنزنویسی یا شاعری دارم و دوست داشت که من در این وادی وارد نشوم. البته این حس من بود. فکر کنم می خواست من به راه صواب دیگری بروم، بلکه خوشبخت شوم! به نظرم چون خودش این مسیر را رفته بود، دیده بود که خیر دنیا و آخرت درش نیست! به نظر برسد هم می خواست ببیند این آب خودش چطوری راه خودش را باز می کند. اما به هرحال از وجود وی بسیار استفاده کرده ام. اصولاَ برادران بزرگتر برای برادران کوچکتر تبدیل به الگو می شوند و من هم خوشحالم که چنین الگویی در زندگی دارم که به وجودش افتخار می کنم. بیشتر از این ها من درست نیست بگویم، چون بالاخره برادرشان هستم. بهتر آن باشد که سرّ دلبران/گفته آید در حدیث دیگران. حس تان از این که برادرتان از خودتان سرشناس تر هست؛ چیست؟ ! البته اگر از خودش بپرسید خواهد گفت روزگاری که آقا رضا آمد تهران، هرجا می رفتیم می گفتند آقارضا برادر آقاجلال. الان برعکس شده و به من می گویند آقاجلال، برادر آقارضا! البته من هم لبخندزنان می گویم که بله، اما شهرت من،یک مقداریش شهرت کاذب هست و شهرت شما شهرت اصیل و واقعی! شهرت های تلویزیونی همان طور که دوهفته ای ایجاد می شوند، دوهفته ای هم از میان می روند. ان شاءالله همچنان که قیافه مان قلمی هست، شهرت مان هم از طریق آثار قلمی مان تأمین شود. همان حوزه و عرصه ای که در آن نفس می کشم و از آنجا به تلویزیون آمدم. و به نظر برسد شانس هم آوردید که در خانواده رفیع متولد شدید. به نظر برسد در خانواده دیگری اگر بودید، مسیر زندگی تان عوض می شد… درباره شانس اجازه بدهید یک خاطره بگویم. یک راننده تاکسی مسیر زندگی من را عوض کرد. زمانی که برای کنکور ادبیات در تهران بودم، محل آزمون ما میدان فردوسی بود. با یک تاکسی به توپخانه رفتم و از آنجا باید به فردوسی می رفتم. از تاکسی پیاده شدم و دیدم کارت شرکت در آزمونم نیست. مسیر را جستجو کردم و پیدایش نکردم. به خود گفتم به محل برگزاری آزمون می روم، به نظر برسد با خواهش و التماس بتوانم در جلسه شرکت کنم. با ناامیدی به آنجا رفتم و زمان کمی تا بسته شدن در محل برگزاری آزمون مانده بود. در میدان فردوسی یک تاکسی دیدم که پارک شده و شبیه همان تاکسی بود که من سوارش شده بودم. جلوتر رفتم و دیدم راننده تاکسی کارت من را پشت شیشه نصب کرده و سر خیابان قره نی در نزدیکی محل برگزاری کنکور ایستاده تا به نظر برسد من را پیدا کند. واقعاً این راننده عزیز انسانیت را به اوج رساند. او وظیفه نداشت کارش را ول کند تا من را پیدا کند، اما این کار را کرد و همین کار مسیر زندگی ام را تغییر دادن داد. به نظر برسد اگر وی خیلی ساده از کنار این قضیه می گذشت، الان من در کنار شما برای مصاحبه حضور نداشتم! به چه دلیل از تربت حیدریه تصمیم گرفتید به تهران مهاجرت کنید؟ در آن زمان من مطالبم را به صورت مکتوب برای جوانان امروز و اطلاعات می فرستادم و چاپ می شد. بعد هم در تهران در دانشگاه قبول شدم، سرجمع به این نتیجه رسیدم که اگر بخواهم در کارم پیشرفت کنم، باید به تهران بیایم و همۀ مسیرها به روم ختم می شود! صحبت جوانان شد، یاد خاطره ای از مرحوم صابری یا همان«گل آقا»ی سرشناس افتادم. من آن ایام در مجلۀ جوانان امروز صفحات طنزی داشتم به نظم و یک مدتی مطالب نثری می نوشتم که کمی برای جوانان و مخاطبانش سنگین بود. یک روز آقای صابری زنگ زده بود به آقا جلال و پرسیده بود که: این مطالب طنز را خودت می نویسی به اسم کوچک رضا؟…اسم کوچک مستعارت هست؟!….. و اخوی توضیح داده بود که نه، رضا داداش کوچک من هست که در تربت حیدریه هست و از آنجا نوشته می نویسد و برای چاپ می فرستد. جفتمون دو تاییم! صحبت از گل آقا شد. شما سردبیر این نشریه هم بوده اید، درست هست؟ بله، من چند سال آخر چاپ نشریه گل آقا به عنوان سردبیر در هیأت تحریریۀ آن مشغول به فعالیت بودم. به نظرتان به چه دلیل این نشریه تعطیل شد؟ در واقع باید جواب این سؤال را از مرحوم صابری پرسید که نیست! به نظر من شرایط جامعه در حال تغییر دادن بود. عده از گل آقا انتقاد داشتند که چرا نقدهای تند و تیز و به نوعی افراطی از دولت نداری و عده ای دیگر معتقد بودند که باید گل آقا به شیوه قبل کار کند. به نوعی مرحوم صابری در این وسط مردد بود و نمی دانست به متمایل به راست حرکت کند یا متمایل به چپ!…و سرانجام رندی کرد و راه سوم را انتخاب کرد؛ تعطیل کردن گل آقا! و پس از آن جای یک نشریه طنز در کیوسک ها خالی هست… کاملاً با شما موافقم. متأسفانه الآن در مطبوعات ایران یک نشریه مانند توفیق یا گل آقا وجود ندارد و من خیلی علاقه دارم که بتوانم چنین کاری را انجام دهم. یعنی مجله منتشر کنید؟ بله. یکی از دلایل حضور من در صداوسیما همین قضیه هست؛ وگرنه خیلی از شهرت خوشم نمی آید. یک کم خوشم می آید! برای این که بتوانم در بین مردم کوچه و بازار هم اسم کوچک و طنز خود را مطرح سازم تا اگر روزی مجله ای منتشر کردم، مردم بدانند که این نشریه طنز متعلق به مثلاً رضا رفیع هست که سالیان سال هست شب شعرطنز شکرخند یا جشنوارۀ طنزطهران یا برنامه های تلویزیونی «پاتوکفش اخبار» شبکه پنج یا «قندپهلو»ی شبکۀ آموزش را اجرا می کند. کاری که مرحوم صابری کرد… تا حدودی دقیقاً!… آن زمان که آقای صابری به فکر تأسیس گل آقا افتاد، بسیار شخص شناخته شده و معروفی در جامعه بود. وی در صفحه سوم روزنامه اطلاعات، ستون دو کلمه حرف حساب را می نوشت و در زمانی که تلویزیون آنچنان برنامه ای نداشت و مردم سرشان را با روزنامه گرم می کردند، مرحوم صابری بسیار سرشناس شد و همین شهرت و معروفیت باعث شد تا گل آقا در آینده و زمانی که نشریه منتشر کرد، بیشترموفق شود. صحبت از قندپهلو کردید. ابتدا سراغ این قضیه برویم که چه شد رضا رفیع مطبوعاتی، سراز تلویزیون درآورد؟ خیلی شانسی و اتفاقی! در یک برنامۀ صبحگاهی شبکه پنج(سلام تهران) قرار بود به عنوان دبیرعلمی جشنواره طنز طهران صحبت کنم. مهمان تلفنی بودم، اما از من دعوت کردند تا به عنوان مهمان حضوری در برنامه شرکت کنم. من هم به خاطر تبلیغ جشنواره رفتم؛ چون خیلی موافق حضور نبودم و تهیه کننده برنامه خود شاهد صدق عرایضم هست. با اصرار و لطف بسیار، مرا دعوت کردند. از قضا مجری برنامه هم از دوستانم بود(رضا آفتابی). دیالوگ ها و شوخی های من با مجری باعث شد تا علی الظاهر برنامه نسبتاً خوب و مفرحی از کار دربیاید و تهیه کننده هم از این اجرا استقبال کرد. فردای آن روز از طرف تهیه کننده تماس گرفته شد و گفتند که بیا و برای ما برنامه اجرا کن! شرایط جامعه ملتهب بود و من هم علاقه چندانی به اجرا نداشتم. اصرارهای فراوان وی باعث شد تا یک برنامه دیگر هم مهمانشان شوم و از آنجا که این اصرارها فراوان شد، در نهایت، راضی ام کردند که با آنها همکاری کنم. به این ترتیب «پاتوکفش اخبار» از شبکه پنج پخش متولد شد(بهمن ۱۳۸۹). و الان چهارسال هست که یک برنامه طنز به صورت زنده از تلویزیون پخش می شود. یک برنامه طنز انتقادی و سیاسی. به این ترتیب،به نظرم من رکورددار اجرای یک برنامه طنز زنده و مستقیم در ایران هستم. بدون آن که تعطیل شود. آن هم صبح با شکم خالی و ناشتا! و قندپهلو چگونه متولد شد؟! یک روز مدیر شبکه آموزش(آقای سیدمحمدمهدی قاسمی)،مرا و دوست خوب و باصفایم امیرقمیش تهیه کننده و کارگردان را صدا زد و گفت که می خواهیم یک برنامه تهیه کنیم، ما هم گفتیم چشم!.. این کار را بکنیم. به همین سادگی! ایده اصلی آنها یک مشاعره طنز بود. من با توجه به شناختی که از جامعۀ طنز و با عنایت به رفاقتی که با اهل طنز داشتم، جسورانه پیشنهاد دادم که از شاعران طنزپرداز دعوت کنیم که خود خالق شعرند و نه صرفاً حافظ شعر…مدیر شبکه هم گفت که اگر طنزپردازان مشکلی ندارند، برنامه را تولید کنید. و اگر این کار بشود، عالی هست. من هم بیست نفر از دوستان طنزپردازم را دعوت کردم و در جلسه ای با حضور تهیه کننده و قائم مقام شبکه(آقای اسرافیل علمداری)،برای آنها شرح دادم که قرار هست چه اتفاقی بیفتد و البته چنددرصدی هم نمی دانیم که قرار هست چه اتفاقی بیفتد! در انتهای جلسه نیز به شوخی گفتم که من چشمهایم را می بندم تا هرکس که خواست، بتواند بدون رودربایستی رفاقت و خجالت، جمع را ترک کند. یک دقیقه بعد چشم گشودم و دیدم که تنها نصف آن جمع مانده اند! جالب آنکه همه خانم ها مخالف این برنامه بودند و از آن جمع جدا شدند. به این صورت من با همان تعداد باقی مانده کار را شروع کردم و الباقی دوستان را از میان شرکت کنندگان در جشنواره طنزطهران برگزیدم که خودم دبیرش بودم. دو تن از دوستان طنزپرداز و داورجشنواره های طنز را هم انتخاب و دعوت کردم(ناصر فیض و شهرام شکیبا) و این گونه بود که ضبط برنامه آغاز شد. داوران چگونه انتخاب شدند؟ شهرام شکیبا که از دوستان قدیمی و مطبوعاتی من بود و از پیشنهادم خوشش آمد. آقای فیض هم که سالها شاعر جدی بود و رفیق ناباب او را به سوی شعر طنز کشاند و الحق خوش درخشید؛ قرار شد به عنوان داور حضور داشته باشند. منتهی در سری اول در یک نوبت به عنوان داور شرکت کرد و سپس از داوری انصراف داد؛ چون به نظرم تصویر روشن و مشخصی از عاقبت کار نداشت و نخواست ریسک کند. اما وقتی استقبال فراوان ملت و مسؤولان را ازبرنامه دید، متوجه شد که باید در آن حضور پیدا کند. پس از سری دوم برنامه به عنوان داور حضور یافت. اشعار طنز اغلب زبان سرخی دارند و جنبه انتقادی در آنها پررنگ هست. شما چطور از کنار خط قرمزها عبور می کنید تا دچار ممیزی نشوید؟ هرچه مطالعه و شناخت بیشتر باشد، ورود به حوزه های مختلف راحت تر خواهد بود. آشنایی با خط قرمزها کمک می کند که بتوان یک برنامه طنز تلویزیونی را از گردنه های مختلف و حساس عبور داد. نه تنها شعر طنز زبان تندی دارد، که کلاً طنز به خاطر این که بار انتقادی دارد، وجه تندی دارد که البته کمتر از صورت های دیگر شوخی مثل هجو هست و جنبۀ شخصی هم ندارد. اما ممکن هست همین را هم عده ای برنتابند. میزان توانایی طنزپرداز و تسلط در استفاده از صنایع ادبی باید آن قدر باشد که بتواند وجه انتقادی آن را به صورت دلنشین، مؤثر و کم خطر در شعر یا نثر خود بگنجاند . ممکن هست شمـا بتـوانید این اطمینان را به خودتان داشته باشید، اما چه تضمینی در مورد شرکت کنندگان وجود دارد؟ از قبل با شرکت کنندگان صحبت کرده بودم. آنها هم مرا می شناختند و می دانستند که نگاهم به طنز، ادیبانه، نجیبانه و جدی هست. این ادعایی هست که وقتی سردبیر گل آقا هم بودم، توانستم به صحت آن اطمینان کنم. غیر از این که تربیت شده مشاهده و اعتقاد خودم هستم، حضور در گل آقا هم باعث شد نگاهی به طنز داشته باشم که با مشاهده هایی که حاصلش تندروی هست، متفاوت باشد. به طنز به عنوان یک جریان ادبی مشاهده می کنم که وجه انتقادی اش باید شسته رفته، تمیز و بدون خطر باشد و وجه اصلاحگری اش بر سایر وجوه احتمالی بچربد. هرچه انتقاد شدید و پوست کنده باشد، به هجو نزدیک می شویم و هرچه انتقاد مسالمت آمیز و شیرین و دلنشین تر بیان شود، وجه استحکام واستغنا و ماندگاری طنز بیشتر می شود. در اجرای قندپهلو هم دوستان این مشاهده را می شناختند. طراحی بخش های مختلف را به گونه ای انجام دادیم که بتوانیم با دوستان صحبت کنیم و چارچوب ها و محورهای اصلی را به صورت مشورتی مطرح کنیم تا حدود رعایت شود و منجر به قطع برنامه نشود . می توان گفت یکی از اهداف برنامه این هست که به شناخت و دانش مخاطب در زمینه طنز چیزی افزوده شود؟ دقیقاً… فرق طنز با دیگر گونه های شوخ طبعی همین هست که هدفش فقط ایجاد تبسم نیست، بلکه تفکر را هم دنبال می کند. این را در نحوه اجرای من هم می بینید؛ من مجری ای هستم که هنگام اجرای برنامه اصلاً نمی خندم و کاملاً جدی هستم. محتوای حرف من هست که باید در مخاطب ایجاد تناقض کند و او را به تفکر وادارد؛ حتی اگر این که این تفکر لحظه ای باشد و آن وقتی او را به لبخند وا دارد . در این برنامه سعی کردیم با تمام کمبودی که وجود دارد، اشعاری را انتخاب کنیم که به دانسته های مخاطب بیفزاید. ما منابع طنز زیاد داریم اما از همه آنها نمی توانیم در رسانه استفاده کنیم و دستمان بسته هست. بخشی هم که موجود و قابل پخش هست، از فیلتری عبور می کند که لبخندزایی اش زیاد باشد و اقشار مختلف را جذب کند؛ ضمن این که بخش مطالعاتی آن هم قوی باشد و دانشی به بیننده منتقل کند . و راز موفقیت «قندپهلو» به نظر شما چیست؟ اولاً تلویزیون به گروه سازنده «قندپهلو» اعتماد کرد. یعنی فرمان کشتی را دست ما سپرد و گفت آن را هدایت کنید. افرادی که در این کشتی حضور دارند، همه صاحب تخصص هستند؛ سال ها نوشته اند و اجرا کرده اند. به خاطر این مشاهده تخصصی و اعتماد رسانه هست که برنامه موفق بوده. دلیل مهم دیگر اینکه برنامه در چارچوب مشترکات همه جریان ها و جناح ها حرکت کرده و در هیچ جا تلاش نشده که از طنز برای نیش و کنایه زدن به گروه ها و چهره و جریان های مختلف استفاده شود؛ بلکه صرفاً وجه ادبی طنز مد نظر هست. در آینده ممکن هست، شیب وجه سیاسی کارمان بیشتر شود. البته در حدی که سیاسیون استقبال کنند و حرف مردم زده شود، ولی وجه غالب برنامه ادبی توأم با نجابت هست. چه در اجرا، چه در داوری و چه در شعرخوانی مهمانان و شرکت کننده ها . لطیفه ها و جملات کوتاهی که رو به دوربین می گویید، از کجا می آید؟ خیلی ها کمک می کنند. به نظر برسد باورتان نشود من رابطه ام با مدیر شبکه به قدری صمیمی هست و اینقدر احساس پدری نسبت به برنامه دارد که خودش در این زمینه کمک می کند. بعضی را مردم می فرستند، برخی هم حاصل اسمس ها و گشتن در شبکه های اجتماعی هست. چون اعتقاد دارم طنز فاخر چنان که برخی اشتباه می کنند، طنزی نیست که الزاماً و ضرورتاً و انحصاراً اسم کوچک گل آقا، عبید زاکانی و حافظ و امثالهم را بر جبین خود داشته باشد. اینها در زمان خودشان طنز فاخر بودند و الی الابد در تاریخ ادبیات ما به عنوان طنز فاخر شناخته می شوند؛اما امروز هم جریان های تازه ای در عرصه طنز فاخر ما دارد شکل می گیرد؛ ولو اینکه مثلاً به زبان فیس بوکی باشد. اتفاقاً برای همراه کردن نسل امروز باید از زبان خودشان استفاده کنیم. یکسره با زبان قدمایی صحبت کردن، ایجاد دل زدگی و شکاف بین یک برنامه و نسل جدید می کند. ما حتماً در «قندپهلو» دنبال این هستیم تا نسل نوجوان و جوان امروزهم جذب برنامه شوند. پس لازم هست با زبان خودشان آثاری ارائه کنیم . فکر می کردید مخاطب عام تا این حد، یک برنامه طنز ادبی را بپسندد؟ به این شدت فکر نمی کردیم. یعنی خود من حدود هفتاد – هشتاد درصد احتمال استقبال می دادم. همان که عبید در ضمن حکایتی بدین مضمون تعریف می کند که:«منجمی را بر دار می کشیدند. یکی به او گفت تو که خود منجم بودی و طالع خیلی ها را می دیدی؛ پس چطور طالع خودت را ندیدی؟ گفت من در اسباب رمل و اسطرلاب خویش یک بلندی در سرنوشت خود دیدم،اما فکر نمی کردم که این بلندی و این مقام رفیع[!]همین بلندی دار بوده باشد.»!البته در مثل مناقشه نیست. به هر حال،بنده هم برای این برنامه،یک بلندایی را در در مقام تصویر و تصورمی دیدم؛ چرا که می دانستم دو خصوصیت مشترک در ایرانی ها با هر دین و فکر و قومیت و جناح که باشند،وجود دارد؛ ایرانی ها هم شعر دوست دارند، هم طنز را. برای همین هست که از روحانیت عظام و مسؤولان نظام گرفته تا اساتید دانشگاه و سیاسیون و مردم کوچه و بازار، از قندپهلو استقبال کرده اند. اخیراً استاد دینانی در کلاس دانشگاه شان گویا به دانشجویان خود توصیه کردندکه «قندپهلو» را ببینید. یاد زمان «گل آقا» افتادم که آقای صابری می گفت بسیاری از استادان دانشگاه وقتی می خواهند برای یک نمونه ویرایشی و نگارشی، نمونه ای را مثال بزنند، می گفتند هفته نامه گل آقا را مشاهده کنید. سعی ما این هست که در همه زمینه ها رعایت زبان، بیان، نجابت و ادبیات را بکنیم. شما و امیرحسین مدرس در همه جا خود را پسرعموی هم معرفی می کنید؛ چرا؟! خب به دلیل این که هستیم! اینقدر با تعجب مشاهده نکنید. پدربزرگ های ما زمانی که می خواستند برای خود اسم کوچک فامیلی انتخاب کنند و سجلد بگیرند، هرکدام فامیلی را انتخاب کردند. معتقد بودند که انتخاب حق همه هست! فلذا ما شدیم رفیع زاده(یا رفیعی)، یکی از برادران شد مدرس زاده و آن دیگری هم یزدانی!… اگر اشتباه نکنم یک ماجرای دزدی جالب هم برای شما اتفاق افتاده هست. آن هم در ساعت ۹ شب، در میرداماد… بله، یک شب سوت خواهران داشتم در میرداماد می رفتم که یکی ساطوری گذاشت روی سینه ام (در صورتی که یک چاقوی پلاستیکی یک بار مصرف هم کفایت می کرد) و گفت: کیفت را بده! من هم مثل گروه پورتال یک سریع، خیلی سریع کیفم را با همۀ مخلفاتش تقدیمش کردم. گفته بود که:«در کف شیر نر [و بلکه خر!] خونخواره ای/غیر تسلیم و رضا کو چاره ای؟».چنان سریع تسلیم شدم که خودش هم تعجب کرد. هیچ آدم عاقلی، مواضعش را با شاخ گاو در نمی اندازد! دوتا چک پول داخل کیف بود و دوتا کارت عابربانک. پرسید: رمز؟… رمز را هم سریع گفتم و با این که گفت اگر اشتباه بگویی، می برمت دم خودپرداز و پدرت را درمی آورم (در صورتی که نمی دانستم پدرم آنجا چه کار می کرد؟)؛ معهذا با شجاعت ناشی از مختصری خریت لازم، عدد آخرش را اشتباه گفتم! ولی از بس که سریع گفتم، بنده خدا اطمینان کرد و حس کرد که راست می گویم. و از آن تاریخ، من همیشه خجالت زده ام که به اعتماد عمومی او خدشه وارد کردم و او ممکن هست از آن پس به کل مردم به دیده دروغگو بنگرد و اعتماد نکند. خداوند مرا ببخشاید! و سوال آخر که خیلی ها به نظر برسد از شما می پرسند. جریان کمپین ازدواج شما به کجا رسید؟! یک روز درحال جستجوی اسم کوچک خود در گوگل بودم که به این کمپین رسیدم. «کمپین صد و ده شعر طنز برای ازدواج رضا رفیع»!… و قرار گذاشته بودند اگر به صد و ده شعر رسیدند، من ازدواج کنم! خدا را شکر هنوز به آن تعداد شعر نرسیده اند! درباره ازدواج هم بگویم که در این چهل و شش سال زندگی که داشتم،هنوز موقعیتش نصیبم نشده. از سویی این سالها به تنهایی عادت کرده ام و می دانید خیلی مواقع آدم در تنهایی می تواند بنویسد یا شعر بگویید و می ترسم ازدواج این تنهایی را از بین ببرد. از سوی دیگر همین تنهایی خیلی مواقع باعث ناراحتی می شود و با خود می گویم یک نفر باید در کنار من باشد و این زندگی را با وی ادامه دهم. به امید خدا یک روز این اتفاق برای من هم خواهد افتاد، نگرانش نباشید!(این را صرفاً جهت رفع نگرانی افکار عمومی گفتم، و گرنه خودم خیلی ناراحت نیستم!) ایمان کوچکی-دانا

یکشنبه ، ۱۹مهر۱۳۹۴

[تماشا متن کامل خبر]

این صفحه را در گوگل شاخص کنید



[ارسال شده از: آوای ماغر]

[تعداد بازديد از اين نوشته: ۱]

bt



اضافه
شدن نوشته
/حذف
نوشته

برچسب های کاربران:

پربازدیدترینها

چه شد کهگل آقا تعطیل شد؟/ماجرای سوءاستفاده رضا رفیع از اعتماد یک دزد

منبع : وبسایت پورتال۱

لطفا نظر خود را درباره چه شد کهگل آقا تعطیل شد؟/ماجرای سوءاستفاده رضا رفیع از اعتماد یک دزد با ما در میان بگذارید.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب جدید
در گردهمایی ۳ هزار فروشنده صنف الکتریکی از کل کشور در بروکس مطرح شد: تنوع کالا، کیفیت، قیمت مناسب و گارانتی راز موفقیت بروکس در بازار صنعت برق

در گردهمایی ۳ هزار فروشنده صنف الکتریکی از کل کشور در بروکس مطرح شد: تنوع کالا، کیفیت، قیمت مناسب و گارانتی راز موفقیت بروکس در بازار صنعت برق سایت تفریحی پورتال یک :: لطفا در ادامه در گردهمایی ۳ هزار فروشنده صنف الکتریکی از کل کشور در بروکس مطرح شد: …

مطالب جدید
بهترین آبرسان برای پوست خشک چیست؟

بهترین آبرسان برای پوست خشک چیست؟ سایت تفریحی پورتال یک :: لطفا در ادامه بهترین آبرسان برای پوست خشک چیست؟ را ببینید. احساس کشیدگی پوست، سوزش، قرمزی و خارش جزء علائمی هستند که نشان می دهند شما پوستی خشک و حساس دارید! خشکی پوست یکی از مشکلاتی است که به …

مطالب جدید
آموزش تصویری مراحل بازیابی رمز پیج اینستاگرام

آموزش تصویری مراحل بازیابی رمز پیج اینستاگرام سایت تفریحی پورتال یک :: لطفا در ادامه آموزش تصویری مراحل بازیابی رمز پیج اینستاگرام را ببینید. مدت زمان مطالعه این مقاله ۶ دقیقه بسیاری از کاربران به نظر برسد ندانند که فراموشی رمز اکانت پیج اینستاگرام می‌تواند به از دست رفتن پیج …

خرید کامپیوتر,خرید سخت افزار,خرید رم,خرید کارت گرافیک,خرید مانیتور,رم 8 گیگ DDR3,رم 8 گیگ DDR4,ثبت نام لاتاری آمریکا