داستانی کوتاه از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام
- بهدست: Aryan
- دستهبندی: مطالب جدید
داستانی کوتاه از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام
سایت تفریحی پورتال ۱ :: لطفا در ادامه داستانی کوتاه از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را ببینید.
احنف بن قیس میگوید بر معاویه وارد شدم آنقدر خوراکیهاى گرم و سرد و ترش و شیرین براى پذیرایى من آورد که سخت بشگفت آمدم و در آخر خوراک دیگرى آورد که آنرا نمى شناختم ، اسم کوچک آنرا پرسیدم گفت این خوراک را از روده هاى مرغابى و مغز قلم و روغن پسته و شکر سفید ساخته اند احنف میگوید گریه کردم معاویه گفت چرا گریه میکنى گفتم بیاد على و خلافت او افتادم روزى نزد او رفت افطار رسید مرا امر کرد نزد او بمانم انبان مهر شده اى را نزدش آوردند گفتند در آن چیست ؟ فرمود سویق جو، عرض کردم از ترس آنکه کسى آنرا بردارد مهر کرده اى ؟ فرمود: ترسى و بخلى نداشته ام ولى نخواستم که حسن یا حسین روغن یا زیتون به آن داخل کنند گفتم مگر این عمل حرام است ؟ فرمودند ولى بر پیشوایان حق واجب است که خود را از مستمندان اجتماع بشمار آورند تا آنکه فقر و بیچارگى آسان شود و آنها را تحریک نکند، معاویه گفت : فضل على قابل انکار نیست
داستانی کوتاه از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام
لطفا نظر خود را درباره داستانی کوتاه از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام با ما در میان بگذارید.
بدون دیدگاه