ایستگاه آخر
وبسایت تفریحی پورتال ۱ :: لطفا در ادامه ایستگاه آخر را ببینید.
پورتال یک آرشیو وب فارسی:روزنامه خراسان: عظمت عشق ما به اندازه ای بود که نتوانستن ها، نشدن ها و یأس و نا امیدی برایمان معنا نداشت، پس از گذشت ۲ سال از زندگی مشترکمان و پشت سر گذاشتن مشکلات مختلف مانند یافتن شغل، خرید خانه، تهیه وسایل و … به تدریج درخت زندگی مان تناور شده و به بار نشسته می باشد. درست در زمانی که احساس می کردم در اوج خوشبختی قرار گرفته ایم دچار دل درد شدید و مشکوکی شدم، هربار که احساس درد شدید داشتم به کمک مسکن و جوشانده گیاهی سعی می کردم تا حدی آن را برطرف کنم تا محمد متوجه نشود. عاطفه ۳۵ ساله در این باره ادامه می دهد: همیشه به خودم می گفتم چیز مهمی نیست تا این که یک روز احساس کردم انگار خنجری در پهلویم فرورفته و درد همه وجودم را گرفته که از شدت آن بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم خودم را بر روی تخت بیمارستان دیدم و دکتر وارد اتاقم شد و گفت باید تحت عمل جراحی قرار بگیرم و بعد از آن هم دیگر صاحب فرزند نخواهم شد. با فریاد محمد را صدا زدم و به او گفتم نمی خواهم عمل کنم و سعی کردم از تخت پایین بیایم که او جلویم را گرفت و دلداریم داد و گفت فعلاً سلامتی تو از همه چیز برایمان مهم تر می باشد… دوران نقاهت را سپری کردم ولی دچار افسردگی شدیدی شدم. فکر این که دیگر هرگز نمی توانم صاحب فرزند شوم به شدت آزارم می داد، آن هم با توجه به این که می دانستم محمد عاشق بچه می باشد. ما در آن ۲ سال حتی اسم فرزندمان را هم انتخاب کرده بودیم. روزها به سختی می گذشت هر ۲ مانند پدرو مادری بودیم که فرزندش را از دست داده می باشد. یک سال از آن ماجرا گذشت ولی نتوانستیم به دوران بانشاط و شیرین گذشته مان برگردیم. هرگاه لبخند بر لب یکی از ما ظاهر می شد، هاله ای از اندوه و حسرت نیز در کنارش بود. این اتفاقات آزارمان می داد تا این که به پیشنهاد دوستان فرزندی را به سرپرستی گرفتیم و اسمش را هستی گذاشتیم. آمدن فرزند هم نتوانسته بود به زندگی مان رونق بدهد چون محمد دوست داشت فرزندی از خودش داشته باشد. از گوشه و کنار هم می شنیدم محمد می خواهد دوباره ازدواج کند و این موضوع شدیدا مرا آزار می داد. روز ها پشت سر گذشت و نزدیک سالگرد ازدواج مان بود دوساعتی زودتر از اداره مرخصی گرفتم و هدیه ای که به مناسبت این روز خریده بودم در دستم بود. به نزدیک در ساختمان رسیدم، در سالگرد ازدواج مان می خواستم همسرم را خوشحال کنم اما از خانه صداهایی می آمد. کمی نزدیک شدم فکر کردم صدای محمد و دخترمان هستی می باشد که محمد زودتر او را از مهدکودک برداشته و به خانه آورده می باشد، اما نه! صدای قهقهه محمد می آمد اما در کنار خنده هایش صدای یک زن هم شنیده می شد… . احساس می کردم همه چیزم را باخته ام، تمام چیزی که دیده بودم در ذهنم تکرار می شد، یک روز وقتی تنها در خانه بودم مقدار زیادی قرص را در لیوان حل کرده و به قصد خودکشی خوردم اما وقتی به هوش آمدم خودم را در بیمارستان دیدم. ماجرای واقعی با همکاری مرکز مشاوره فرماندهی انتظامی گلستان
جمعه ، ۱۷مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
ایستگاه آخر
منبع : وبسایت پورتال یک
لطفا نظر خود را درباره ایستگاه آخر با ما در میان بگذارید.
بدون دیدگاه