خلاصه سریال حکایت کهنه قسمت ۱۷
- بهدست: Aryan
- دستهبندی: مطالب تفریحی
خلاصه سریال حکایت کهنه قسمت ۱۷
پورتال یک : شما را به تماشا خلاصه سریال حکایت کهنه قسمت ۱۷ دعوت میکند.
شما می توانید این مطالب با ارزش یعنی خلاصه سریال حکایت کهنه قسمت ۱۷ را در ادامه ببینید.
قسمت هفدهم سریال ترکی حکایت کهنه
توی راه ترکان که عصبی شده میگه نگه دار میخوام پیاده بشم.مته نگه میداره ترکان پیاده میشه مته هم به دنبالش میره . ترکان: اون آدما اسلحه داشتن؟ مته :آره داشتن ،بعدشم تو چرا منو تعقیب میکنی .؟ ترکان : من تورو تعقیب نمیکنم ،موضوع ما اینه مته موضوع ما این نیست ،یه نفر رو سوار ماشین میکنی بعدشم طرف رو تسلیم یه عده دیگه میکنی ،کیف رد و بدل میکنی .؟ مته: یعنی چی؟ موضوع ما اون نیست ،من باید با تو سر و کله بزنم یا با کارم ؟ اگه بلایی سرت می اومد چی ؟ ترکان: مته تورو خدا تو چرا اینکارو میکنی؟ اگه بلایی سرخودت می اومد چی؟اونوقت چی میشد؟. مته: خودش گفته بود تو دردسر افتاده منم نجاتش دادم ، بد شد . ترکان: ولم کن بابا .مته : کجا؟ ترکان: چه میدونم ؟ سرم درد میکنه باید برم قهوه بخورم. مته: بایدم درد بگیره از بس حرف میزنی …هی . ترکان با فریاد میگه: چیه؟ کته : تو دیونه ای به خدا . ترکان: خودت دیونه ای . مته: معذرت میخوام اگه سرت داد زدم .ترکان: باشه منم معذرت میخوام اگه داد زدم اما حق داشتم . مته : آره حق با توئه مثل زنای لوس از ماشین پیاده می شی . ترکان: البته که پیاده میشم . مته: چکار کنیم همین جا وایسیم بیا بریم دیگه . ترکان دوباره برمیگرده تو ماشین .مراد: مته کار تحویل رو انجام داده ،بچه زرنگیه .چنگیز: آفرین بهش.مراد: احساس میکنم از این بچه خوشت نمیاد اما اگه پامیر بود تنها نمی فرستادیش . چنگیز: آره اما من پامیر رو می شناسم همه چی با گم شدن اون پیک و اومدن این پسر شروع شد.مراد: ولش کن بابا.مته میاد و ساک پول رو به چنگیز میده . زینب صبح آماده میشه تا بره سرکار و به ترکان و مادرش می گه تو یه شرکت بزرگ کار پیدا کرده . همکار ترکان زنگ میزنه و میگه مته فامیلیشو عوض کرده و از طرف یه اطلاعاتی محافظت و پشتیبانی میشه . سرویس صدری رو جلوی خونه پیاده میکنه و سرخیابون زینب رو سوار میکنه .مراد سرمیز صبحونه از اسرا میخواد که تنهایی جایی نره اما اسرا از این موضوع ناراحته و از نیلوفر کمک میخواد.اما نیلوفر هم از مراد پشتیبانی میکنه هر چند به تمسخر. چنگیز و پامیر به تماشا پدر و مادر یونس«پیک قبلی» میرند و می فهمند که بیشتر موقعها با مربی فوتبالش هست و کمتر به خونه میاد . مته همراه اسرا و نیلوفر ه . اسرا:ما میریم خرید شما هم دم در باید منتظر باشید. مته: منتظرم می مونم اسرا خانمچنگیز به تماشا مربی یونس میاد و میگه من پول بهت میدم تا بتونی تیمت رو سرپا نگه داری در ازای اون به یونس زنگ بزن بگو بیاد اینجا.نیلوفر بعد از خرید توی فروشگاه از اسرا و مته جدا میشه تا به تماشا ترکان بره .اسرا با خشم به مته میگه : میشه عجله کنی؟. میره و مته هم با کلی پاکت خرید بدنبالش راه می افته .ترکان پرونده مته رو نگاهی میکنه و بهش زنگ میزنه مته که دستش پر از پاکته نمی تونه گوشی رو جواب بده . نیلوفر وارد اتاق میشه و در مورد شماره تلفن از ترکان سئوال میکنه و ترکان میگه این خط برای هلنده اما طرف شهروند سوئیسه و یکساله در ترکیه استفاده میشه سعی میکنم براتون پیدا کنم .صدا(چطوری ترکان) ترکان: خوبم شما؟صدا(دنبال آدمای اشتباه میگردی خوشحال میشم اگه با آدمای خودت سر و کله بزنی و از دنبال کردن من دست برداری) ترکان: تو منو تهدید میکنی . صدا(به نظرت اینطوره) ترکان: تو کی هستی ….تلفن قطع میشه . ترکان میخواد به تماشا روزنامه نگار بره . گوشی مته زنگ میخوره ….ترکانه …..مته در همون لحظه متوجه دو نفر میشه و گوشی رو قطع میکنه و همراه اسرا از مغازه خارج میشهتوی پارکینگ مته با اون دونفر درگیر میشه و هر دو رو میزنه و همراه اسرا میره . برکیز و نیلوفر همدیگه رو ملاقات میکنن . بعد از خوش وبش و تعریف خاطرات گذشته برکیز میکه : من تورو یاد کسی میندازم. نیلوفر:یاد ابراهیم فرهاد .، مرگ اون خیلی داغونم کرد . برکیز :آره ابراهیم فرهاد دوست خیلی خوبم بود ،تورو درک میکنم.مته: لااقل تشکر میکردی . اسرا: برای چی ؟ مته : آوردمت خونه . اسرا: آها فکر کردم بابت اون آدماست ..باید بگم تو داری به خاطر کاری که انجام میدی پول میگیری درسته .مته: اره درسته من تشکر میکنم .اسرا: قابلی نداره ،کارت تموم شد بیا در مورد قرار شام شبم صحبت کنیم .مته: حتما. صدا(از هدیه من خوشت اومد)مته: آدما رو تو فرستاده بودی . صدا(بله) مته: چرا؟صدا(دارم سعی میکنم تورو زنده نگه دارم ) مته : واقعا ممنونم نمی خوام دیگه همچین کاری بکنی .صدا(ناراحت نشو اسرا دیگه بدون تو کاری نمیکنه ،بدرد خوردی) مته: دیگه نمی خوام از اینکارا بکنی . نیلوفر: ابراهیم فرهاد یه پسر داشت میدونی زندست یا نه؟ . برکیز: آره احتمالا. نیلوفر: دوست داشتم ببینمش …. ما اینجاییم و در مورد بقیه حرف میزنیم ولی جز تو کسی رو ندارم تا حرف بزنم .من در موردش با مرادم حرف نزدم من خطای زیادی کردم. برکیز: در حق خودت بی انصافی نکن همیشه میتونی از اول شروع کنی.اسرا کل اتفاقات رو برای مراد و چنگیز تعریف میکنه . مته همون لحظه میاد و مراد ازش تشکر میکنه .مته: من کارمو انجام دادم . چنگیز: چیزی فهمیدی ،کی بودند؟ . مته: نه من فقط از اسرا خانم حمایت کردم . فضای آشپزخونه مته و اسرا با هم هستند .مته: برای شام برنامه داری؟ اسرا: تو الان برو شب با دوستام برنامه شام دارم .منتظر خبرم باش .مته : زمانش مشخصه . اسرا: نیم ساعت قبلش بهت خبر میدم. صدری آماده میشه بره سرکار که چشمش به کیف ترکان می افته و اسناد مربوط به مته رو می بینه ….
منبع : http://fsa.rozblog.com
تهیه و گردآوری : گروه تفریحی تفریحی پورتال یک
امیدواریم که از خلاصه سریال حکایت کهنه قسمت ۱۷ استفاده مناسب را برده باشید.لطفا نظرات خود را با ما درمیان بگذارید.
بدون دیدگاه